دفتر خاطرات



جمعه26 بهمن1397
امروز خیلی روز خوب و متفاوتی بود،مقداری اسباب بازیهات رو  با فاصله گذاشتم جلوت و تو خلی دوست داشتی تو دستت بگیری ولی باید تلاش میکردی و منم کمکت کردم و دست گذاشتم کف پاهات تا راحت تری حرکت کنی وااااای باورم نمیشد تو دو بار سینه خیز رفتی اصلاااااا اون لحظه و صحنه رو فراموش نمیکنم خیلی حس خوبی بود جیغ زدم گفتپ وااااای خدای من حسسین ببین سوفیا داره سینه خیز میره،اونم کلی ذوق کرد و تشویقت کردیم و هرچی بوست میکردم سیر نمیشدمخیلی دوستت دارم


یکشنبه 21 بهمن1397
امروز وقت واکسن چهار ماهگی تو بود،بابا رفت سر کار تا ساعت ده بعدش مرخصی گرفت بدو بدو اومد خونه و تو رو بغل کرد و رفتیم بهداشت،بابا سعی میکرد سمتی بره که آفتاب باشه و خدای نکرده سردت نشه و کلی ذوق میکرد و تو رو میبرد،منم ازپشت ذوق شما دوتا رو داشتم و تند تند میومدم،ولی طبق معمول بابات ده قدم از من جلوتر بود و من باید میدویدم.
خلاصه رسیدیم بهداشت و کمی شلوغ بود و بابات حواصش بود که نوبت ما حفظ بشه،تو رو بردیم داخل،وزنت کردن شده بودی شش کیلو و پونصد،قدتم 65 ، گفتن همه چیش خوبه شکر خدا،بعدش رفتیم برای واکسن من دل تو دلم نبود و غصم گرفته بود که الان تو میخوای گریه کنی و بخاطر همین پیشت نیمدم و داشتم گریه میکردم آخه تحمل جیغ زدنت رو نداشتم چون تو عمر منی،نفس و همه کس منی،ولی بابا پیشت بود و داشت باهات حرف میزد و تو میخندیدی الهی بمیرم وسط خندهای قشنگت آمپول زدن و تو داد و گریه منم گریه.
سریع اوردیمت خونه و استامینوفن از داروخونه گرفت بابات دادیمت و تا عصر حالت خوب بود ولی ساعت6 تب کردی و ما بیقرار بودیم،و دماسنجامونم دقیق نشون نمیداد،منم رفتم داروخونه و دماسنج جدید اوردم و خیلی خوب کار میکرد و تب تو38 بود با کمک بابا پاشویت کردیم و سر وقت قطره میدادیم،خلاصه این روال کار ادامه داشت تا اینکه تبت رفت رو39 خیلی ترسیدیم و زنگ میزدیم داروخونه بیمارستان و سوال میکردیم که چیکار کنیم و اونام خیلی دلسوزانه پاسخ میدادن،و در آخر مجبور شدیم سه چهارم شیافت رو بهت بزنیم،بعد از شیافت تبت اومد رو38 و ما کمی خیالمون راحت شد و من به بابات گفتم تو برو بخواب،ساعت چهار بابات خوابید،ولی من بیدار بودم و مراقب تو تا ساعت 7 صبح که صدا بابا زدم و شیفتمون رو عوض کردیم،و بازم تب داشتی من یک ساعت خوابیدم و سریع بیدار شدم،خلاصه این روال چک کردن تو و رسیدگی ادامه داشت تا ساعت3 صبح فرداش که تبت اومد پایین خیلی حس خوبی بود با وجود اینکه چشام از شدت خواب باز نمیشد بازم تلاش کردم و دائم تو رو چک میکردم کمی میخوابیدم و بعدش سریع بیدار میشدم،تا اینکه صبح دیگه شکر خدا تب نداشتی ما هم به آرامش رسیدیم
خدایا بابت تمام نعمتات شکرت


روز جمعه یعنی 12/11/97 من و تو و بابا به همراه عمو حمید رفتیم نمایشگاه مبل و این اولین باری بود که تو بیدار بودی و داشتی با تعجب و هیجان خیابونا رو تماشا میکردی و اینقدر محو تماشای اطراف بودی که اگر میزاشتمت تو بغلم که دراز بکشی جیغ میزدی که بلندم کن الهی مامان فدات بشه دختر نااااازم بعدش خسته شدی و کمی خوابیدی و تو سالن نمایشگاه بغل بابا بودی و با دقت همه جاها رو رصد میکردی اینجوری
البته برات بگم که ما تو رو بیرون میبردیم ولی لای پتو بودی بسکه هوا سرد بود و نمیزاشتیم از پتو خارج شی و تو هم اونجا به ناچار لالا میکردی.
الانم آقاجونا دارن میان خونمون و من منتظرشونم بابات هم لالا کرده و تو هم تو بغلمی و برات لالایی خوندم تا خوابت برد البته بزارمت سر جات گریه میکنی،انگار باید تو آغوشم خوابت کنم و این حس خوب و لذت بخشیه
راستی امروز 7 بار پی پی کردیاز بس شستمت و پوشکت کردم پاهات له شد و به گریه افتادم و باباتم چشاش پر اشک شد و میخواست گریه کنه ولی خب خوداری میکرد و ناز تو رو میکشید،کلی پودر زدیم و تند تند عوضت کردیم تا کمی بهتر شدی شکر خدا،امروزم یعنی چهاردهم بهمن ماه من رفتم برا دندونم و چون هوا سرد بود بابات مرخصی گرفت و پیش تو موند تا من بیام و تو وقتی من نبودم پی پی کرده بودی الهی بمیرم بابات شسته بودت دلم براش سوخت آخه بابات بد دله ولی ایقد دوستت داشت که با جون و دل بهت میرسید.
خدایا شکرت


از وقتی دو ماهه شدی من تو مغازه ها دنبال یه لباس زمستونه برای تو بودم،هر چی لباس میخریدم تا سایزت نیست،همشون واست گنده بودن،چون بابات اجازه نمیداد تو رو ببرون برم که مبادا سرما بخوری مجبور بودم لباس بگیرم بیارم خونه تنت کنم،منم قبل از خرید دیگه با فروشنده عهد میبستم که اگر سایزش نبود پس بگیره اونام اوکی مدادن،سه بار من فقط لباس پس دادم،الهی دورت بگردم دختر کوچولوی من،خلاصه بعد از کلی دوندگی بالاخره یه لباس خرگوشی خوووشکل واست گیر اوردم و تنت کردم خیلی بهت میومد و نااااز شده بودی هر چند یه کم برات بزرگ بود،حالا دیگه بابات اجازه داده وقتی هوا خوب بود و خودشم خونه بود تو رو ببریم ببرون تا تو هم با دنیایی بیرون از خونه آشنا بشی،قراره 22 بهمن که تعطیلات زیاده بریم شیراز چهلم مادر بزرگ من ولی چون تو این روزا کمی لجباز شدی و کمتر شیر من رو میخوری خیلی حال و حوصله شیراز رفتن رو ندارم،فعلا بعد از کلی ناز کشیدن تو یه رب شیر من رو میخوری اونم با کلی گریه،بعدشم شیر خشک با قاشق بهت میدم که شیشه شیر و فراموش کنی دیروز کشیدمت شش کیلو و صد و ده بودی،باید تو یک هفته 300 گرم اضاف کنی ،با این روش اگر اضاف نکردی باید روشم رو عوض کنم،از وقتی دنیا اومدی من کلا درگیر شیر بودم،حالا که با رابط نمیخوری و شیر من تقریبا سیرت میکنه میخوای ول کنی
گاهی وقت میگم ولش کن شیر خشک بدمش ،ولی تو هر کتابی میخونم میگن هیچ چیز شیر مادر نمیشه،و شیر مادر خیلی مقویه،منم تلاش میکنم تا تو از این نعمت خدا بهره ببری،توکل به خداااا
گاهی وقتم میگم میدوشم بهت میدمولی دوشیدن اونم با شیر دوش دستی خیلی عذابه و دردسر داره.
97/11/11

خدایا شکرت


امروز19دی97 هست ودو روز دیگه تو میشی سه ماه تمام ان شاءالله

ای روزا خیلی روزهای شیرینه،و تو هر روز بامزه تر و دوست داشتنی تر میشی و دل مامان بابات رو آب میندازی که گازت بگیریم ولی ایقد تو عشقی که فقط با محکم بوسیدنت کمی آروم میشی

ای روزا بیشتر میخندی و پشت سر همم میگی اغو،یه شب داشتی پستونک میخوردی من گفتم دخترم شب بخیر و تو گفتی اغو واااای چقدر ذوق زده شدم و یه عالمه بوسیدمت.

امشب برا بار اول من و بابا تو رو بردیم تو حموم رو پاهای من شستیمت ،یه کم ترسیدم که اونم از بس بابات هولم میکرد میگفت وااای بچم مواظبش باش،خلاصه یه حموم سه دقیقه ای تو رو دادیم و تو هم کلی شاد بودی،و از آب بدت نمیاد،هر روز من دو سه بار کل لباسات رو عوض میکنم و تو گریه نمیکنی و شادی،الهی من فدای شادی تو بشم که ایقد دختر تمیزی هستی

چون تو بعد از حموم برعکس تمام بچه ها کم میخوابی الان به ضرب پستونک و لالایی خوابیدی ولی هنوزم هر از گاهی زیر چشمی منو نگاه میکنی

خلاصه دخترم جونم برات بگه که مشکل من با تو اینه که تا میایی بغلم که شیر بخوابی سریع خواب میری ومن باید ایقد کف پاهات رو غلغلک بدم تا بیدار شی،واااای نگو صبحححح!!!صبح که میشه دو ساعت گیرم که فقط بیدارت کنم میبرمت میشورمت و تو هنوز خوابی!کف پاهات رو اذیت میکنم بازم خوابی،صورتت رو میشورم بازم خوابیدیگه به زور یه90 میل شیر خشک بهت میدم که قندت نیوفته ولی تو بعد از شیر دو سه ساعت میخوابی و منم همش دل نگران تو که چرا شیر نخوردیدغدغه ی این روزای من اینه که تو شیر مادر کم میخوری،البته شیرمم کمتمام راه ها رو امتحان میکنم که شیرم زیاد شه و تو بیشتر از شیر مادر تغذیه کنی تا شیر خشک،چون شیر مادر مقوی تره،گاهی وقت بخاطر همین موضوع کلی گریه میکنم،و کمی عصبی شدم،احساس میکنم افسردگی گرفتمگوشیمم خاموش میکنم حوصله ی کسی رو ندارم،فقط دوست دارم به تو برسم،چون تو تمام دنیایی مایی،دیگه گفتم خدایا من به تو توکل کردم ،هرچی تو بگی،و با این حرفا کمی آروم میشم ،باباتم خیلی سعی داره منو آروم کنه ولی گاهی وقت گند میزنه

خلاصه جونم برات بگه که الان بابات خوابه و تو هم هی پسونک از دهنت میوفته هی میگی ه ه منم میزارم دهنت،راستی یه کار بازمزه میکنی اونم این که موقع شیر خوردن دستتو میزاری تو بینیت هر کار میکنم این کارتو ترک نمیکنی تازه ناراحتم میشی اگر ممانعت کنم

خدایا شکرت بابات تمام نعمت های زیبات


این روزا تو زیاد شیر نمیخوردی،و همش من رو نگران میکردی،عصر21/9/97بود تو رو گذاشتم رو ترازو خونه دیدم شدی4 کیلو و سی گرم،خیلی ناراحت شدم و نگران،سریع به بابات زنگ زدم و گفتم همین الان باید بریم پیش دکترش،اونم گفت باشه و ساعت5 عصر اومد خونه و آماده شدیم رفتیم دکتر،وقتی نوبت ما شد دکتر تو رو معاینه کرد گفت تو سوء تغذیه گرفتی و باید شیر خشک بخوری،ما خیلی ناراحت شدیم و تا حد گریه رفتیم،که چرا جگر گوشمون سوء تغذیه گرفته،خلاصه دکتر گفت باید تا ده روز دیگه باید نیم کیلو اضاف کرده باشه،ما هم شروع کردیم به شیر دادن به تو،ولی با کلی دلخوری چون شیر مادر مقوی تر و پرخاصیت تر از شیر خشک بود و دوست نداشتم تو ازش شیرم محروم بشی،تو چهار روز یه قوطی شیر خشک بهت دادیم بعد کشیدیمت شکر خدا دویست گرم اضاف کرده بودییه عالمه خوشحال شدیم و شکر خدا کردیم
وقتی تو تازه رابط رو ول کرده بودی و شیر خشکیم شده بودی نوبت واکسن دو ماهگیت بود و منم یه عالمه نگران بودم چون میگفتن بچه تب میکنه،بابات مثل همیشه بغلت کرد و تند و تند رفتم به سمت بهداشت البته پیاده چون دو قدیم خونمون بود،منم بهتون نمیرسیدم چون کمرم درد میکرد و تند نمیشد راه برم☺،رسیدم و اونجام چکت کردن و گفتن وزن گیریت خوب نبوده،ولی میگفتن شیر خشک نده و خودت برو تا میتونی غذا بخور،نوبت واکسنت رسید و برعکس تصور من تو خیلی اروم بودی فقط وقتی سوزن رو فرو کرد ناراحت شدی که بعدش دیگه بغلت کردم آروم شدی،اومدیم خونه هر دو ساعت بیست ثانیه یخ رو میپیچوندیم تو پارچه ومیزاشتیم رو پات،بعد از 24 ساعت گفت حوله گرم بزاریم و استامینیوفن هم سر ساعت بهت بدیم منکه همش نگران بودم و میترسیدم حتی بغلت کنم که نکنه پات درد بگیره ولی بابات قوی دل تر از من بود و خیلی خوب بغلت میکرد و حواسش بهت بود،خلاصه این دو روزم گذشت و ما به ارامش رسیدم تا اینکه من سرما خوردم،و از ترس اینکه تو سرما نگیری از من همش ماسک فیلتر دار رو صورتم بود و صورتم گر میگرفت از گرما ولی تحمل میکردم تا اینکه بعد چهار روز خوب خوب شدم و یه عالمه بوست کردم
روز یکشنبه مادربزگا حرکت کردن برای خونه ما،ساعت یک شب رسیدن و ما کلی خوشحال بودیم،ولی مادرجونت همش به من استرس میداد و میگفت وااااای چرا خوب غذا نخوردی که شیرت بیاد،تو هم بر عکس همه ی روزا اون شب بی تاب بودی و اونم ول کن نبود،منم همش عصبی بودم ولی منم احترامشو نگه میداشتم و چیزی نمیگفتم،البته من بعد از زایمان کمی عصبی شده بودم و تحملم کم شده بود،و به سختی حرفا رو تحمل میکردم،خلاصه عزیز جون میگفت جوراب نکن پاش،مادر جون میگفت پاش کن،عزیز میگفت دوتا لباس بسشه،مادر جون میگفت سه تا تنش کن،منم کم کم قاط زده بودم ،ولی میدونستم که عزیز راست میگه چون یادمه ساره از شدت پوشش زیادی مریض شد،خلاصه تا دو روز اول که مادر بزرگا اومده بودن با هر بار گریه ی تو اشک منم در میوردن با حرفاشون،خیلی حالم بددددددد بود،ولی بازم ناراحتشون نمیکردم
29 آذر هم با پولی که گیرت اومده بود رفتیم واست یه گردنبند گرفتیمخیلی خوشکل بود
تو دیگه دو ماهه بودی و من باید عکست رو میگرفتم،هر روز منتظر بودیم بابات بیاد بریم آتلیه ولی یا بارونی بود،یا من حالم بد بود،تا اینکه روز چهارشنبه رفتم و عکست رو با تم یلدا گرفتم،خیلی ناز شدن ولی تو همش گریه میکردی واسه شیر به سختی ازت عکس گرفتیم
امشب یعنی دیشب شب یلدا بود و پدر بزرگا هم تازه از راه رسیده بودن و با هم یلدا رو جشن گرفتیم،آقا جون با وجود کمر دردی که داشت سر قولش موند و اومد پسشت،و خوش گذشت ولی اونا چون خسته از راه بودن زود خوابیدن.
دیروز تو از ساعت سه شب که 120 میل شیر خشک خورده بودی دیگه شیر نخوردی تا 11:30 ظهر هرچی تلاش میکردم تو اون مدت بیدار نمیشدی و همش حس گریه داشتم،و حوصله هیچ کس رو نداشتم،خانواده هم که همشون از بس به من میگفتن بخور بخور بخور دیگه خسته شده بودم و ازخوردن حالم به هم میخورد،ولی بخاطر تو مجبور بودم بخورم

الانم ساعت دو نیم هست شیر خودم و شیر خشک خوردی کمی اوردی بالا،البتا دکترت گفت باید ایقد شیر بخوره که بالا بیاره منم رو اون حرف حساب کردم و نگران نشدم.
خدایا شکرت



خدایا تو را سپاس برای تمام نعمت های زیبا و بی کرانت.
فردا بیست و یکم آذر تو میشی دو ماه تمام،منکه همش سر گرم تو هستم و اصلا گذر زمان رو احساس نمیکنم و تو برای من هنوز همون نوزاد نو رسیده هستی،این روزا جزء بهترین روزهای زندگی ماست و ما هر روز شاهد بزرگ شدنت هستیم بلند شدن مژهات خیلی قشنگ بود و هر روز یه کوچولو بلند میشد تا امروز که فکر کنم به تکامل رسیدن،ناخناتم که خیلی بلند بودن و نااااز و چقدر نازک انگار کاغذنمیشد کوتاهشون کنم چون میترسیدم تا امروز که دل به دریا زدم و کوتاهشون کردم ولی یه کم از پوست دستت زخم شد جگرم آتیش گرفتدوست داشتم زار بزنم،تا اینکه خاله هما و عمه لیلات زنگ زدن و سرگرم صحبت با اونا شدم و کمی حالم بهتر شد،الانم داری شیر میخوریالبته بدون رابط،روز سالگرد ازدواجمون گفتم یکی از آرزوهام اینه که سوفیا بدون رابط شیر بخوره منم امتحان کردم و تو خوردی نمیدونم ارزوم برآورده شد یا اینکه موعودش رسیده بود و با آرزوی من یکی شد،خلاصه برات بگم که این روزا چون تو تا ساعت سه شب بیداری و بعضی شبام دل درد بی قرارت میکنه بابات صبح ها خواب میمونه،چون بیدار میشه و با جون و دل تو رو آروم میکنه منم ذوووق،خلاصه پنج شنبه میریم واکسن دو ماهگیت رو بزنیم توکل بخدا ان شاءالله اذیت نشی،سالگرد ازدواجمون هر کار کردیم وقت بشه که بتونیم کیک درست و حسابی بپزیم و جشنکی بگیرم نشد و بالاخره بابات یه کیک ساده درست کرد و دور هم خوردیم و کلی خوش گذشت و با وجود تو نون خشکم خوشمزس الهی من فدای تو بشم،الانم از ظهر تا حالا خوابیدی هر کار میکنم بیدار نمیشی که شیر بخوری



تقریبا یک هفتس که اشک دار شدی

وقتی با بغض گریه میکنی اشکت میاد منم وقتی اشکتو میبینم جیگرم میسوزه،ان شاءالله اشکت واسه شادیا جاری بشه دختر نازم،دیروز برا اولین بار وقتی باهات صحبت میکردم لبخند میزدی واااای چه حس خوبیه دیدن لبخند تو،زنگ زدم به باباتم گفتم اونم که تو این مدت همش منتظر لبخند تو بود خیلی خوشحال شد

من الان اومدم دندون پزشکی و تو پیش باباتی،کمی شیر خودم رو برات دوشیدم،ولی کارم زیاد داره طول میکشه بابات گفت میخواد بهت شیر خشک بده،بمیرم برات تو این سه ساعت دلم برات یه ذره شده دختر نازم،ولی خیالم راحته که پیش بابایی هستی بابات خیلی مهربونه خیلیییییی من واقعا بابا به این مهربونی ندیدم،کلا زیرچشمی همش حواسش به من و تو هست،شبا که من خوابم اون بیدار میشه و مواظبته،وقتی گریه میکنی اون زودتر بیدار میشهخیلی دوستتون دارم

برم ببینم کی نوبتم میشه دیگه ای خدا کمک کن زودتری برم خونه پیش دختر نازم و بابای مهربونش


سلام سلام
روز21مهر1397 ساعت شش صبح پرستارا منو آماده کردن برای عمل،بابات و عزیزجونم تا ساعت7خودشونو رسوندن،و با دیدنشون آرامش بیشتری داشتم،خلاصه منم دل تو دلم نبود و همش منتظر دیدن تو بودم و کلی ذوق داشتم و خوشحال بودم که بالاخره این انتظار به پایان رسید ،و من تو 38هفته و سه روز ساعت8صبح تو رو به دنیا اوردم،تو اتاق عمل بیهوش شدم و تو ریکاوری با یه عااالمه درد که تحملش برام فوق العاده سخت بود بهوش اومدم و کلی هذیان گفتم وقتی چشام رو باز کردم بابات و عزیز جون گفتن یه دختر خوشکل دنیا اوردی و منم قند تو دلم آب شد ولی چشام باز نمیشد،خلاصه وقتی که بهوش اومدم بابات و عزیز جون از هذیان های من میگفتن و میخندیدیم حرفای گفته شد که نباید،خلاصه وقتی کمی حواسم اومد سرجاش تو رو دیدم واااای چه لذتی داشت دیدنت بخاطر داروی بیهوشی چشام باز نمیشد که قشنگ تر تماشات کنم و به سختی چشام رو باز نگه میداشتم،تو هم غرق خواب بودی و ما هم ذوق میکردیم و عکس میگرفتیم و باباتم چاره ای نداشت تو رو بخوره از شادیو همش میگفت بچه ی خودت چقدرررر عزیزه خلاصه من هنوز بی رمق بودم و بیشتر میشنیدم،موقع شیر دادن کلی ذوق داشتم ولی روز اول و دوم شیر نداشتم و شب اول با آب قند و کمک پرستارای مهربون اون شب رو گذروندیم و منم از درد نمیتونستم سرجام ت بخورم،پرستارا گفتن باید کمی شیر خشک بهت بدیم که ما خیلی مقاومت کردیم که شیر خودم بیاد و تو شیر خشک نخوری فایده نداشت و ما تسلیم شدیم ،وقتی مرخص شدیم با عموحمید اومدیم خونه آقاجونت خونه بود و کلی ذوقت رو کرد و طبق معمول شروع کرد به صحبت کردن با تو آقاجونت خیلی نی نی ها رو دوست داره دیگه تو هم نی نی دختر آخرش بودی و کلی واست وقت میزاشت،خلاصه تو خونه عزیز جون یه عالمه غذاهای مقوی به من  داد و سرحال تر شدم و رفتم یه دوش گرفتم و بالاخره شیر دار شدیمولی باز مشکل جدیدتو اصلا سینه ی من رو نگرفتیبا اون حالم خیلی تلاش کردم و بیفایده بود و مجبور شدم به دوشیدن شیر و با شیشه شیر به تو دادن،تا صبح روز بعدش که متاسفانه تو زرد شدی و کلی نگران شدیم و رفتم دکتر و گفتن زردیت رو19/5هست منم از اول که تو رو بردیم دکتر در حال اشک ریختن بودم و زار میزدم،ساعت دورازده شب بردیمت بیمارستان گفتن باید بستری شی منم فقط اشک میزیختم تا ساعت یک شب تو رو بستری کردن،پرستارا تو رو بردن تو یه اتاق دیگه گفتن میخواییم آمادش کنیم که یه لحظه صدای گریت اومد و منم به سمت صدا رفتم،الهی بمیرم داشتن بهت سرم میزدن و منم حالم بدتر شد و منو از اتاق بیرون کردن و پشت در فقط زار میزدم تا تو رو اوردن گذاشتن دستگاه،خیلی شب بدی بود نباید از دستگاه بیرونت میوردم و تو همون دستگاه بهت شیر میدادم،منم باز شیرم جمع شده بود نمیتونستم شیر بدم که با کمک عزیز جون و کیسه ی اب گرم تونستم شیرم رو بدوشتم و بهت شیر بدم،ساعت هفت صبح قرار شد تو رو ببرن آزمایش منم شب تا صبح بیدار بودم و دعا میخوندم که زردی تو پایین اومده باشه،ساعت نه جواب آزمایش اومد و شکر خدا اومده بود رو دهباباتم صبح زود قبل از آزمایش اومد و میخواست گریه کنه و من هیچ وقت قیافش رو به این زاری ندیده بودم خودمم ایقد حالم بد بود نتونستم بابای مهربونت رو تسکین بدم،عزیز جونم حالش زیاد خوب نبود و دیدن اونم منو ناراحت تر میکرد،خلاصه بعد از شنیدن بهتر شدن تو همگی خوشحال شدیم و صبحونه خوردیم تا ساعت دو بود که بابات و آقاجونت با هم اومدن پیشت،شب دوم اجازه ندادن همراه بمونه و من با اون درد باید از تو و خودم مراقبت میکردم عزیزجونم خیلی تلاش کرد و التماس پرستارا کرد که بمونه و اجازش ندادن،و منم با توکل بخدا اون شرایط رو پذیرفتم،و با مامانای دیگه ی اتاق که هر ساعت یکی به جمعمون اضاف میشد تصمیم گرفتیم به هم کمک کنیم که این کار شرایط رو کمی بهتر کرد و همگی مهربون بودیم و مثل خواهر هوای هم رو داشتیم،هر شب تا خود صبح بیدار بودیم و صبح یه ساعت از شدت بیخوابی خواب میرفتیم،خلاصه هر روزصبح تو رو میبردن آزمایش تا ببینن زردیت رو چنده و هر روز کمتر میشد تا روز چهارم زردیت اومد رو شش و مرخص شدی کلی خوشحال بودم و شاکر خدا
اومدیم خونه و تو هنوزم نمیتونستی از سینه ی نن بخوری و کار من فقط گریه بود و گریه و التماس خدا میکردم که کمکم کنه که بتونم به تو شیر خودم رو بدم چون هیچ شیری تو دنیا جایگزین شیر مادر نمیشد و دائم میگفتم الهی و ربی من لی غیرک،تا اینکه با انجمن حمایت از مادران شیر ده آشنا شدیم و رفتیم اونجا و با کمک مربی آموزشی خیلی تلاش کردیم ولی باز تو نتونستی شیرم رو مستقیم بخوری و ما مجبور به خریدن رابط شیردهی شدیم وقتی تو رابط رو گرفتی خیلی حس خوبی داشتم و راحت بهت شیر میدادم و تو هم سیر میشدی،بعد از چند روز باز غصه دار شدیم که چرا تو نباید مستقیم شیر بخوری که یک روز کلی با عزیزجون تلاش کردیم که تو شیرم رو بخوری ولی تو مقاومتت بیشتر از ما بود و تو اون روز اصلا شیر نخوردی و حاضر نشدی از سینه ی من شیر بخوری و شب بابات اومد و کلی دلش سوخت و گفت رابط رو بده و ما یواشکی عزیزجون با رابط بهت شیر دادیم،دیگه تا الان که تو 26روزه هستی با رابط میخوری.

شبا وقتی بهت شیر میدادم از شدت بیخوابی موقع شیر دادن خوابم میبرد و یه وقت بیدار میشدم و میترسیدم تو طوریت نشده باشه که واقعا لطف و مهربونی خدا هیچ مادری رو شرمنده نمیکنه،ولی این روزا تو بهتر میخوابی و منم با تو میخوابم که موقع شیر دادن هوشیار باشم
امروز برای اولین بار با کمک بابا حمامت دادیم کمی سخت بود ولی تونستیم،از وقتی عزیز جون رفته بیشتر کارا رو دوش باباته دلم میسوزه که خسته از سر کار میاد و باید آشپزی کنه و منم واقعا وقت نمیکنم کمکش کنم چون تو اگر بیدار شی فقط گریه میکنی،الان تو تازه خوابیدی منم برم بخوابم تا بیدار نشدی که سرحال باشم موقع شیردهی


هر روز بزرگتر میشی و باهوش تر و شیرین تر،وقتی شیشه شیر خشک رو از دور میبینی سریع میشناسی و ذوق میکنی،وقتیم میخوابی باید دستت رو صورتت باشه خیلی باحاله دقیقا مثل آقاجون بهرام میخوابی،جدیدا شبا بد خواب شدی و من با هزار کلک با کمک بابا تو رو خواب میکنیم بنده ی خدا بابا شبا بخاطر تو یک و دو میخوابه شش صبح هم بیدار میشه گاهی وقتم مثل امروز صبح خواب میمونه بیمرم براش بابات مهربون ترین بابای دنیاست،این روزا من یه کم تند خو تر شدم و اون صبورانه با من کنار میاد و من گاهی ازش خجالت میکشم،چند روزیه که دستت کناره گوشت میبری و بلند بلند گریه میکنی و منم جگرم آتیش میگیره،دیشب بابا از سر کار اومد بردیمت پیش خانم دکتر گفت گوشت دچار خارش میشه و شربت داد ولی من بهت ندادم چون به دکترت اعتماد نداشتم،بازم صبر میکنیم دکتر خودت  بیاد و با خیال راحت هر چی گفت گوش بدیم،امروز صبح ساعت5 با گریه های بلند از خواب پریدی و من هرچی سعی میکردم ارومت کنم آروم نمیشدی و بابا هم سعی داشت آرومت کنه خلاصه با هزار تلاش با چند قطره استامینوفن اروم شدی و خوابیدی،ولی خیلی گریه کردی و اصلا آروم نمیشدی،الانم تازه خوابیدی چقدر برات لالای خوندم و حتی موسیقی لالایی پخش کردم و تو خواب نمیرفتی و من پستونک گذاشتم دهنت و دستم رو گذاشتم آروم و با فاصله البته ،کنار صورتت تو اروم شدی و خوابیدی،راستی باز دوباره قصد داری شیر منو نخوری ولی من و بابا تلاش میکنیم که تو از شیر مادر محروم نشی و امروز با قاشق بهت شیر دادیم ولی خیلی سخت بود و دوم نیوردیم،وقتی میزارمت پیش بابات برم بیرون تو پی پی میکنی و بابات با جون و دل تو رو میشیوره
الهی من فدای تو و بابای مهربونت بشم
خدا شما دوتا رو واسم نگه داره
آمین


چهارشنبه 8/12/1397
امروز خیلی پی پی میکردی و همشم حالت اسهالی بود،من و بابا خیلی نگران شدیم،دکتر خودت رفته فرانسه نمیدونیم کی میاد،هرچی دکترم این نزدیکیا پیدا میکنیم خوب و قابل اعتماد نیستن،بابا از اینترنت یه دکتر خوب و باب میل پیدا کرد زنگ زدیم برای شنبه نوبت گرفتیم
این روزا بزرگتر و خوشمزه تر میشی،غلت میزنی دمر میشی،میخندی بلند بلند،من و بابا هم دلمون غش میره برات و یه عالمه بوست میکنیم،ولی هرچی بزرگتر میشی به شیر مادر روی خوشی نشون نمیدی و من و بابات رو دل نگران میکنی،دوس دارم خودم بهت شیر بدم اینجوری حس مادرانه ی بهتری دارم،امیدوارم از نعمت با ارزش خدا با صلاح و مصلحتش محروم نشی،خیلی تلاش میکنیم توکل بخدا


چهارشنبه 8/12/1397
دیگه کم کم موهای نوزادیت ریختن و موهای جدید با رنگ جدیدتر رشد کردن ولی یه مقدار از موهای نوزادیت هنوز موندن،که بلندتر از بقیه بود،منم با قیچی مخصوص نوزادان،آروم آروم کوتاهشون کردم،تو هم همش غر میزدی و با تولید صدای های باحال انگاری میگفتی نکنننن مامانگاهیم جیغ میزدی!!! الهی من فدای خودت و موهات بشم پرنسسم،خلاصه یه مقداریش رو وقتی دمر خوابیدی کوتاه کردم یه مقدار دیگشم وقتی تو بغلم خواب بودی،وقتی بابا اومد کلی ذوقت رو میکرد و میگفت واااای واسه دخترم اسفند دود کن چشم نخوره،خیلی ناز شده بودی


شنبه17/2/98

اولین بار که سینه خیز رفتی و ما ذوق زده شدیم دیگه نرفتی  و همش دست و پاهات رو مثل حالت پرواز بالا میگرفتی ،تا امروز که به عقب سینه خیز رفتی و با کمک دستات خیلی بلند میشی انگاری میخوای گوگله کنی و روح مارو شادتر کنی،کلا تو دختر زرنگ و باهوشی هستی وقتی ده روزت بود و من تلاش میکردم شیرمو بخوری ولی تو با پاهات محکم میزی به پای من و خودتو عقب میکشیدی دقتی به عمه سمیرا گفتم گفت این کار بچه بزرگاست نه نوزاد

خدایا شکرت


جمعه9/1/98

 برای اولین بار انگشت پاهاتو خوردی،خیلی بامزه بود این کارت چه انعطافی داره بدن نی نی هاموقع شیر خوردن با دستات پاهاتو میگیری و یه کم شیر میخوردی یه کم پااااهمگی ذوق میکردن .

الهی من فدای تو بشم

سپاس از خداوند مهربون



جمعه98/1/2

امروز به اتفاق بابا و خاله ها و زندایی و عزیز رفتیم خونه اقا برای عرض تسلیت،اونجا خیلی شلوغ بود و همه ذوق تو رو داشتن،تو برای اولین بار گفتی مامان اونم تو سن پنج ماه و یازده روز،تو بغل خاله ایدا،خیلی ذوق کردیم من و بابا و خاله ها دنیا رو به من دادن از شادی ریش ریش شدم،دنیام فدای تووووو

مخصوصا تو گریه میگفتی ما ما ما،البته وقتی مسافرت نبودیم میگفتی ولی من باور نداشتم که حرف اومدی تا اینکه بقیه تاییدش کردن

خدایا شکرت


1397/12/29 چهارشنبه
بابات امروز تعطیل بود و با کمک همدیگه تند تند داشتیم وسایل های سفر رو آماده میکردیم و باید ساعت 14:30 حرکت میکردیم چون ترافیک میشد،بابات یه کته گوجه فوق العاده شورم درست کرده بود که سخت میشد خوردش به اندازه ای که ضعف نکنیم خوردیم و بقیش نوش جان پرنده ها شد،خلاصه به وقت رفتن که نزدیک میشدیم کارا بیشتر میشد،و وقت رفتن شد اسنپ اومد و ما رفتیم،نزدیکای راه آهن بودیم که به بابات گفتم موبایلت رو اوردی گفت اره،گفتم چه خوب میشد اگر یادت رفته بود خیلی حال میداد،یه دفعه یادم اومد که ای وای موبایل من کووووو،بعد از کلی گشتن و زنگ زدن فهمیدیدم خونه جاش گذاشتم،دیگه مجال برگشتن به خونه نبود و با گوشی بای دادم،چون بیشتر وقتا گوشیم خاموشه چون امواجش برا بچه ها خوب نیست،و تقریبا عادت داشتم به نبودش،تو هم که کلا بغل بابا بودی یعنی همیشه بغل بابای مهربونت هستی چون من کمرم درد میگیره بابات بغلت میکنه ،سوار قطار شدیم با یه عالمه وسایل،از قضا کوپه ی ما تازه رنگ شده بود و فوق العاده بو میداد و برای تو سرشار ازضرر بود و با کلی دنگ و فنگ و شکایت و اینا کوپه رو تغییر دادیم،یکی از چمدون ها رو خالی کردیم و رختخوابت رو گذاشتیم توش و تو رو اونجا خوابونیدم،خیلی باحال بود،آخر شبم اطراف چمدون رو با طناب بستیم که نیوفتی،خیلی باحال بود عکسم گرفتیم ازت.
ساعت نه صبح رسیدیم شیراز و آقاجون بهرام که کلی دلتنگ تو بود اومد دنبالمون و کلی بوسیدت،ما رو رسوند خونه ی آقا جون ضامن،روبوسی و ذوق و بغل و اینا که دیگه سر جای خودش بود و چون تو رو برا بار اول دیدن شدیدتر بود شدت هیجانشون،خونه ی آقا جون بهرامم شدتش بیشتر بود ،و تو کلا هاج و واج بودی چون دور و روت همیشه خلوت بود،اولش فقط تماشا میگیردی و بعد از یه روز راه افتادی و بسکه مهربون بودی بغل همه میرفتی و همه دوست داشتن،و کلی باهات شاد میشدن.
موقع سال تحویل تو تو بغل من شیر میخوردی و باباتم خواب بود،( اولین عیدت مبارک عشقم)

راستی تو کل تعطیلات بر عکس تمام نگرانی های من تو راحت شیر مادر رو میخوردی و روزی دو بار گاهیم یه بار شیر خشک میخوردی.

خدایا شکرررررت



پنج شنبه22/1/98
صبح با صدای بابات بیدار شدم که داشت صبحونه آماده میکرد و میگفت پاشو تا بریم بهداشت،خلاصه آماده شدیم و رفتیم منم دل تو دلم نبود و مضطرب بودم و دلم میسوخت که الان میخوای درد بکشی،ولی قبلش با بابا برات توضیح دادیم که ما تو رو تنبیه نکردیم بلکه برای سلامتیت باید واکسن بزنی،موقع واکسن پیش بابات بودی و من نتونستم بیام،که یه دفعه صدای گریت بلند شد و دلم ریختالهی فدای خودتو پاهات بشم.
خلاصه بابات سر ساعت بهت استامینوفن میداد و برات کمپرس سرد میزاشت که فرداشم گرم بزاریم،کلا خوب حواسش بهت بود و دائم تبت رو چک میکرد و منم حواسم بود،خلاصه ساعت شش عصر تب کردی و خیلی درجش رفت بالامنم سریع رفتم برات شیافت خریدم و زدی فایده نداشت بابات و من پاشویت کردیم تا کمی پایین اومد خواستیم بیمارستان ببریمت و من و بابا از تری قاطی کرده بودیم و خیلی میترسیدم تا اینکه شکر خدا پایین اومد و ما دل نگران بودیم و شب نشد بخوابیم،صبح با بابات شیفتی میخوابیدیم،تا روز سوم که کاملا تبت قطع شد.
خداروشکر به خیر گذشت،ولی این دفعه درد داشتی و ایقد ناله میکردی و گریه که چشات سرخ شده بود الهی درد و بلات بجونم باشه
خدایا شکرت


چهارشنبه21/1/98
امروز شش ماهه شدی،شش ماهگیت مبارک گل نازم
قرار بود که بابا بیاد و با هم بریم آتلیه ولی کار براش پیش اومد،چون کمر درد دارم نتونستم بغلت کنم بریم،برا همین کالسگتو راه انداختم و برا اولین بار سوار شده بودی و متعجب بودی و منم یه کم ناشی بودم و گاهی از مسیر منحرف میشدمنمیدونم چرا ایقد تند میرفتم!!! انگار دنبام کرده بودن،البته من فکر کردم هوا سرده و کابشن تنت کردم وقتی بیرون رفتیم از گرما هلاک شدم و تو اتلیه لباست رو عوض کردم،خلاصه دخترم جونت برات بگه موقع عکس گرفتن هر کار کردیم نخنیدیچون تو کالسگه خمار خواب بودی و نشد بخوابی کلا خوابت میومد،چشات خمار بود ولی به هر حال ما عکس یادگاریمون رو گرفتیم الهی فدات شم من
خدایا شکرت برای فرشته کوچولوی ما


اوووه خیلی وقته واست ننوشتم،فکر نمیکردم این همه مدت نیمده باشم،دیگه سعی میکنم زود به زود واست بنویسم،جونم برات بگه که از وقتی شدی هفت ماه دقیقا از روز بعدش شروع کردی به سینه خیز رفتن،یعنی رسما دیگه سینه خیز میری،اولش وقتی شب بابا خونه بود میرفتی ولی بعدش دیگه از وقتی بیدار میشدی دیگه کارت همین بود،الهی من فدای تو بشم عششششقم،خلاصه این روزا سینه خیز میریو کل خونه رو رصد میکنی موقع غذا خوردن تمام مخلفات سفره اطرافش هستن و تو وسط سفره،گاهی وقتم کارای خطرناکمیکنی میز تلفن رو چند بار در حال سقوط گرفتیمو خیلی کارای دیگه،امروزم یکی از مجسمه های که وقتی حامله بودم و به رسم یادبود گرفته بودم رو شکستی ولی خب صدقه سرت تو قلبم جا داری نفسسسم،الانم ساعت 1:27 شب هست و تو با کلی ناز کردن خوابیدی،البته بگم که کارت شده اینکه عصرا بخوابی و شب تا ساعت2 گاهیم2:30 بخوابی،همکار بابات گفته بود باهاش بازی کنین تا سر شب نخوابه ما هم فعلا در حال تلاش برای تنظیم خوابت هستیم حالا برم چند روز عقب تر،روز21/2/98 عصر با بابات بردیمت آتلیه کودک بابا هم روزه بود و قرار بود نیاد ولی میترسید شاید من از پست برنیام گفت میام منم از خدا خواسته،آخه من دوست دارم هر جااااا میرم بابا هم پیشم باشه اینجوری احساس امنیت و شادی دارم چون خیلییییییی دوستش دارم ،رفتیم و وقت عکس شد و تو هیچ تمایلی نداشتی عکس بگیری و مات اطرافت بودی و ما هر ادای که به ذهنمون رسید انجام دادیم تو نخندیدی،عکاستم انگاری بی ذوق بود و میخواست ما زود کار رو تموم کنیم،منم دیدم شرایط بر وقف مرادم نیست،گفتم خیلی خب میرم فردا میام که یه عکس با لبخند ازش بگیری،ولی دیگه نشد برم اونجا و رفتم پیش یه عکاس دیگه،احساس کردم این کارش شاید بهتر باشه چون بیشتر وقت گذاشت و پر انرژی تر بود،و خیلی سعی در خندوندن تو داشت و کلی وقت گذاشت و آهنگ گذاشتیم دست زدیم تا اینکه تو خندیدی و موفق به ثبت لحظه ی زیبای تو شدیم،بعد از اتمام کار همش میخندیدی،اصلا برات بگم که تو کلا تو آتلیه نمیخندی از بس محو تماشای اطرافت میشی.
خیلی حرفا قرار بود بنویسم و همش تکه تکه یادم میاد
خلاصه برات بگم که ماشاءالله خوب غذا میخوری و علاقه داری،هرچی بهت دادم دوست داشتی به جز تخم مرغ چهار روز بود بهت میدادم نمیخوردی البته تخم مرغ چون حساسه باید از خیلیییی کم شروع کرد تا انتهای هفته یکی تموم بشه،تو فرنی ریختم بازم دوست نداشتی با وجود اینکه کم ریختم ولی زودی متوجه شدی!!!!! الهی من فدای هوشت بشم که ایقدباهوشی ماشاءالله،تا امروز که تونستم با یه خرمای پوس کنده ی شسته شده قاطی کنم و بهت بدم و تو خیلی دوست داشتی نوش جااااانت
نکته ی بعدی اینکه وقتی به چشم بابات شیرین میای یا جای میریم بابات سریع نمک میچرخونه دور سرت و میگه به چشم شیرین اومده البته به چشم من همیشه شیرنی ولی بین خودمون باشه هاااا انگار بابات چشاش شوره البته خودش میگه منکه میگم چشاش شیرینه
راستی خیلی وقته شروع کردی و بابا میگی ایقد با مزه میگی که دوست دارم بخورمت،آروم آروم میگی بااااا باااا بعدش بلندش میکنی،ماشاءالله دختر باهوشی هستی و کارای میکنی که نمیگنجه تو دو خط گفت،الانم بدجور داره بارون میباره اونم 1 خرداد چه رعد و برقیم میزنه
برای امشب کافیه ناز دخترم
خیلی دوستت دارم
خدایا تو را سپاااااس فراوان


17/3/98
دیشب من و تو و بابا رفتیم سینما،اولش فکر میکردیم شاید بخاطر کوچولو بودنت راهمون ندن،ولی وقتی رفتیم گفتن سینما خانوادگیه و میشه ولی گریه کرد باید بریم بیرون،ما هم خیلی خوشحال شدیم چون این مدت نرفته بودیم با این خیال که نمیزارن،فیلم ساعت21:30 شروع میشد و ما وقت آزاد زیاد داشتیم و رفتیم پاساژ و برات یه بلوز قرمز خریدیم برای عکس8 ماهگی،هر ماه یه لباس واست میگیرم و کلی حال دلم خوب میشه،قبل از فیلم اومدیم خونه و هرچی منتظر موندیم تو پی پی کنی خبری نشد که نشد،خواستم بهت شام بدم بابا گفت اگر بخوره تو سینما خرابکاری میکنه،ما رفتیم و فیلم( شبی که ماه کامل شد) رو دیدیم خیلی فیلم درد ناکی بود،پر از حسرت و غصه و گریه بود،همه ساکت بودن و فقط فیلم میدیدن،منم یواشکی بابا رو زیر نظر داشتم که چشماش پر از اشک شده بود و انگاری روش نمیشد گریه کنه،منم بهت شیر میدادم و تو خواب بودی،گاهی بیدار میشدی و بغض میکردی و منم تو رو همون اطراف میچرخوندم و یه کمم بابات کمک میکرد،خلاصه اومدیم خونه و بعد از شام تو پی پی کردی به بابا میگم تو خیلییییی خوب دخترتو شناختی
الهی فدای خودتو و پی پیت بشم من نازدونم
این روزا تو هم سخت در حال تلاش برای چهار دست و پا رفتنی،گاهی رو دست و پاهات بلند میشی و من و بابا کلییییی ذوق میکنیم و تشویقت میکنیم تو هم تو همون حالت لق میخوری و ذوق میکنی یه دفعه تلپ میوفتی خدا یارت باشه نفسم


11/3/1398
امروز عصر سخت درگیر مرتب کردن خونه بودم و تند تند داشتم کار میکردم چون مهمون داشتیم ،و تو هم بازی میکردی و گاهیم ناز میکردی که من بیام پیشت،در همین حین ناز کردن،خیلی تلاش کردی که یه چیزای بگی که یه دفعه خیلی محکم گفتی ممممما بعدش رون گفتی ماما واااای خیلی حس خوبی بود غرق در شور و ذوق و شادی شدم حس عجیبی بود و غیر قابل وصف،تو برای اولین بار با درک و معنا اولین کلمه ی زندگیت رو گفتی ماما
مرسی که هستی دخترم
خدایا شکرت


اولین شب قدر سال98
شب 19 رمضون بعد از افطار ساعت23 رفتیم مسجد محله،موقع نشستن خیلی گشتم تا تونستم یه جا برا نشستن پیدا کنم اونم کنار دیوار،تو هم خیلی خوبو آروم بودی برعکس تصورم،ولی دوست نداشتی زو زمین بزارمت میخواستی همش بغل باشی و 80 درصد تو بغلم بودی،موقع قرآن به سر یه قرآن کوچولو هم بردم و به سرت گذاشتم،خیلی حس خوبی بود و خدایا شکرت،پارسال تو شکمم بودی و امسال تو آغوشمتنها ترسم این بود که موقع رفتن سختم باشه آخه موقع ورود به مسجد زمین خوردم به خاطر یه مانع که زیر چادرم بود و نشده بود ببینمش ولی شکر خدا دو زانو نشستم فقط شکر خدا میکردم که طوریت نشد،برگشتن نذری دادن،به تو هم دادن
شب دوم
خوب بود ولی آخراش کلافه بودی و میگفتی بریم ولی جا گیرم نیمد کنار دیوار و کلی اذیت شدم
شب سوم
یه خانم که اون شب با هم آشنا شده بودیم خدا خیرش بده بهمون جا داد
شبهای خوبی بود که زود گذشت،خدایا شکرت
یه چیز یادم رفت بگم،من و بابا همش دغدغه ی پی پی تو رو داشتیم ولی تو خیلی باحال و باهوشی تا میرسیدیم خونه پی پی میکردیجووووووونمی تووووو عسلم نفسم


چند روزیه که دست دستی میکنی اولش خیلی اروم دستاتو اوردی کنار هم و رفته رفته دیدی اگر محکم تر بزنی صدا میده وااااااای چه حال و هوای خوووبی دارم وقتی تو دست میزنی گاهی ایقد ذوق میکنم که دوست دارم بخوووورمت میدونی چیه دخترم!تو دنیاااااایی منی عمرمی نفسمی

خلاصه مدتیه که اب میگی نم نم میگی و دل ما هم اب میکنی واقعا بچه خیلی عششششقه گاهی نمیشه حال و هواتو تو کلمات جا بدی!
این روزا دنبال ترتیب دادن جشن دندونیت هستم و دوست دارم خودم لباستو درست کنم اما تورش گیرم نیمده و قراره با بابا بریم جاهای دیگه ولی بمیرم براش کاراش ایقد زیاده که خسته میاد خونه .لبته غر من جای خودشو تو هر حالت حفظ میکنه.
این بار دوتا اتلیه بردمت تا تم هاشون متفاوت تر باشه.

17/3/98
دیشب من و تو و بابا رفتیم سینما،اولش فکر میکردیم شاید بخاطر کوچولو بودنت راهمون ندن،ولی وقتی رفتیم گفتن سینما خانوادگیه و میشه ولی گریه کرد باید بریم بیرون،ما هم خیلی خوشحال شدیم چون این مدت نرفته بودیم با این خیال که نمیزارن،فیلم ساعت21:30 شروع میشد و ما وقت آزاد زیاد داشتیم و رفتیم پاساژ و برات یه بلوز قرمز خریدیم برای عکس8 ماهگی،هر ماه یه لباس واست میگیرم و کلی حال دلم خوب میشه،قبل از فیلم اومدیم خونه و هرچی منتظر موندیم تو پی پی کنی خبری نشد که نشد،خواستم بهت شام بدم بابا گفت اگر بخوره تو سینما خرابکاری میکنه،ما رفتیم و فیلم( شبی که ماه کامل شد) رو دیدیم خیلی فیلم درد ناکی بود،پر از حسرت و غصه و گریه بود،همه ساکت بودن و فقط فیلم میدیدن،منم یواشکی بابا رو زیر نظر داشتم که چشماش پر از اشک شده بود و انگاری روش نمیشد گریه کنه،منم بهت شیر میدادم و تو خواب بودی،گاهی بیدار میشدی و بغض میکردی و منم تو رو همون اطراف میچرخوندم و یه کمم بابات کمک میکرد،خلاصه اومدیم خونه و بعد از شام تو پی پی کردی به بابا میگم تو خیلییییی خوب دخترتو شناختی
الهی فدای خودتو و پی پیت بشم من نازدونم
این روزا تو هم سخت در حال تلاش برای چهار دست و پا رفتنی،گاهی رو دست و پاهات بلند میشی و من و بابا کلییییی ذوق میکنیم و تشویقت میکنیم تو هم تو همون حالت لق میخوری و ذوق میکنی یه دفعه تلپ میوفتی خدا یارت باشه نفسم


اولین شب قدر سال98
شب 19 رمضون بعد از افطار ساعت23 رفتیم مسجد محله،موقع نشستن خیلی گشتم تا تونستم یه جا برا نشستن پیدا کنم اونم کنار دیوار،تو هم خیلی خوبو آروم بودی برعکس تصورم،ولی دوست نداشتی زو زمین بزارمت میخواستی همش بغل باشی و 80 درصد تو بغلم بودی،موقع قرآن به سر یه قرآن کوچولو هم بردم و به سرت گذاشتم،خیلی حس خوبی بود و خدایا شکرت،پارسال تو شکمم بودی و امسال تو آغوشمتنها ترسم این بود که موقع رفتن سختم باشه آخه موقع ورود به مسجد زمین خوردم به خاطر یه مانع که زیر چادرم بود و نشده بود ببینمش ولی شکر خدا دو زانو نشستم فقط شکر خدا میکردم که طوریت نشد،برگشتن نذری دادن،به تو هم دادن
شب دوم
خوب بود ولی آخراش کلافه بودی و میگفتی بریم ولی جا گیرم نیمد کنار دیوار و کلی اذیت شدم
شب سوم
یه خانم که اون شب با هم آشنا شده بودیم خدا خیرش بده بهمون جا داد
شبهای خوبی بود که زود گذشت،خدایا شکرت
یه چیز یادم رفت بگم،من و بابا همش دغدغه ی پی پی تو رو داشتیم ولی تو خیلی باحال و باهوشی تا میرسیدیم خونه پی پی میکردیجووووووونمی تووووو عسلم نفسم


2/5/98ساعت 18 بود که به اتفاق هر دو عزیزجونا رفتیم درمانگاه امام حسن که گوشت رو سوراخ کنیم،قرار بود بابات هم بیاد چون خسته بود خوابش برد ما هم دیگه صداش نزدیم و رفتیم،عزیز گلی دم در مواظب کالسکه بود من و عزیز خاتون رفتیم داخل،تو تو بغل عزیز بودی منم آیت الکرسی واست خوندم،خیلی نگران بودم و دوست نداشتم تو درد بکشی،گوشت رو که سوراخ کردن جیغ کشیدی و مثل بارون گریه میکردی،الهی مامانت بمیره،منم همراه تو گریه میکردم،نمیدونستم چطوری آرومت کنم،فقط بغلت کردم و اومدم بیرون که آروم بگیری،و خودمم گریه،الانم که دارم مینویسم گریم میگیره یادم میاد چطوری اشک میریختی،بمیرم برات  تاج سر من،خیلی دوستت دارم،باز شکر خدا عزیز خاتون پیش بود که گوشت رو تمیز کنه با پد الکلی و بچرخونتش که کیپ نشه،وگرنه من از پست بر نمییومدم،چون موقع تمیز کردن گوشت فقط گریه میکنی و نمیزاری
خدارو شکر 


الان با کلی غر غر کردن خوابیدی فدای تو بشم
دو هفته پیش به اتفاق همکار بابا رفتیم آتان یکی از روستاهای قزوین خیلی خوش گذشت ولی تنها مشکل گرمای بودنت بود وقتی گرمت میشد دیگه نه با می می اروم میشدی نه بابا نه هیچ کس دیگه تنها آب و باد خنک چاره ساز بود و هر جا بودبم باید پیاده میشدیم آب میریختیم رو پاهات تا آروم میشدی فدات بشم الهی.
شب که میشد من و بابا زیر پتو بودیم و تو بیزار از پتو و اون رو همش کنار میزدی اگرم مینداختم روت سریع بیدار میشدی وگرررررریه



17/7/97چهارشنبه
امروز وقتی بابا داشت سعی میکرد که تو مدت زمان بیشتری و سرپا وایسی متوجه شدیم که بعله شما میتونی قدمم برداری،وااااای که چقدر ذوق کردیم،خلاصه من یه طرفت بودم بابا هم اون طرف تو هم وسط ما،من نگهت میداشتم دو سه قدم بر میداشتی و میرفتی بغل بابا و برعکسش من،خاله نسرین هم ازت فیلم گرفت اما دیر رسید و تو دیگه خسته شده بودی


16/7/97
امروز گوشی موبایل دستت بود منم گفتم سوفیا عشقم بگو الو سلام بابا،واااای باورم نمیشه تو سریع گفتی الو للام،باورت نمیشه کشته شدم از بس ذوق کردم،صبحشم خاله گفت دست نزن بده،تو هم سریع گفتی بده!!!!وای مامان شکر خدا که تو رو دارم ماشاءالله بهت که ایقد تیز و باهوشی
کلمه های که میگی رو دوست دارم همون موقع برات بنویسم اما وقت نمیکنم مخصوصا این روزا که اسباب کشی داشتیم و از خونه رجایی اومدیم خونه جدید،ان شاءالله که اساب کشی بعدی خونه خودمون باشیم،خاله نسرینم اومده تا با خودمون زندگی کنه


12/6/98

شب تا خود صبح گریه کردی و ناله،نمیدونستیم چته،بمیرم برات الهی،تا صبح تو بغلم بودی و میچرخوندمت تو خونه تا آروم میشدی،گفتم شاید دل درد داری بهت قطره دادیم اما کمی بهتر شدی،دیگه نزدیکای صبح خوابت برد،صبح وقتی لباست رو عوض میکردم دیدم بدنت و مخصوصا پاهات شدن پر از دونه های ریز و قرمز،گفتم شاید دیشب پشه خورده باشه،یه عزیز خاتون زنگ زدم گفت شاید ابله مرغون باشه ببر دکتر،عصر با بابا رفتیم دکتر،گفت پشه نخورده شاید کک باشه یا ساس،ما هم شک کردیم به مهمونای قبلی یعنی قلی گاودار،گفتیم شاید با خودش کک اورده باشه،خلاصه تو نت خوندم و دیدم جای نیش کک با دونه های تو فرق داره،و مال تو بیشتر شبیه کهیر بود شربت حساسیت دکتر نوشت بهت دادیم و هر روز میشستمت و بدنت رو روزی سه بار چری کردم شکر خدا کم کم رفتن دونه ها.

خدایا شکرت

 


 

جمعه1/6/1398

این روزا دیگه بزرگتر شدی و خودت سرپا میشی،جدیدا هم دست میگیری به دستگیره گاز بلند میشی و زیر شعله های گاز رو خاموش گاهیم زیاد میکنی،وااای من جدا از عصبانیت اولش کلی ذوقت میکنم بعدش دیگه میگم نکنننن،یک هفته ای هم هست که دیگه میرقصیالهی من فدای تو و دستای خوشکلت بشم عروسکم،ایقد قشنگ دستات رو میچرخونی که دلم آب میشه واست،کلی ذوقت کردم و ازت فیلم گرفتم برای بابا،طبق معمول باباتم ذوق میکرد و کلی حال دلش خوب میشد،سه روز میشه که مهمونامون رفتن،عمه زنگنه و زن عمو احمد خونمون بودن،کلی خونه شلوغ شده بود و تو هم خوشحال و با بچه ها بازی میکردی و منم از تماشای تو لذت میبردم،من باید مهمونا رو میبردم گردش و این برام سخت بود چون کمرم خیلی تحمل بغل کردن تو رو نداشت،البته بغل کردنت ارزومه اما کمرم مجال نمیده،وقتی بابا باشه تو کلا بغل بابا هستی و هیچ وقت بابا اعتراضی نداشت و از بغل کردنت لذت میبرد،خلاصه تو همین مدت حرم امام خمینی هم رفتیم که باز اولین زیارت تو حساب میشد،خیلی دوست داشتم زودتر بیام و بنویسم اما گاهی بی حوصله گی میکردم گاهیم خسته بودم و رمق نداشتم،راستی یه چیز دیگه من اصلااااااا تحمل اشکای تو رو ندارم وقتی گریه میکنی جگرم آتیش میگیره،منم گریم میاد،ان شاءالله که همیشه شاد باشی و تو شادیات اشک بریزی عروسکم


پنجشنبه 10/5/1395
صبح با باباجونت رفتیم بانک صادرات سر کوچه تا برات حساب باز کنیم،اول قرار بود مشترک با حساب من باشه ولی کارمند بانک گفت با باباش باشه بهتره و این شد که شما با حساب بابا و خودت صاحت یک عدد عابر بانک شدی و وقتی اسم و فامیلت رو روی کارت دیدم کلی ذوق کردم ان شاءالله همیشه حسابت پر پول باشه و تنت سلامت دلت خوش.
بهترین ها رو برات آرزو میکنم عشق مامان



پنج شنبه 18/5/1398
امروز دو روزه که سه تایی اومدیم حرم امام رضا و این اولین زیارت توست
جدیدا خیلی بابایی شدی و بغل من نمییای وقتی میری بغل بابا میگم گردن بابا رو سفت میگیری و امتناع میکنی از اومدن گاهی حسودیم میشه میگم شاید منو دوست نداری البته میدونم دوستم داری چون من عااااااااشقتم تک ستاره ی زندگیم.
عصر با هم رفتیم پارک ملت و از اونجا برات یه لباس خوشکل ولی ساده گرفتیم برای آتلیه عکاسی برای عکس زیارتی و هم عکس ده ماهگیت،خیلی گشتیم اصلا لباس بچه خوب و خوشکل نداشتن.
چند روزی میشه بای بای کردن رو بهت یاد دادم و امروز عصر وقتی داشتیم میومدیم هتل گفتم سوفیا برای باباجون بای بای کن و تو دستت رو تکوووون دادی وااااای خدای من کشته شدم از ذوق اینقدر قشنگ دستات رو ت میدادی که دلم ضعف میرفت واست و باباتم کلییییی ذوق کرد،الهی من فدای تو دختر باهو بشم
 


یکشنبه 5/8/98
دیروز بود بابا کمکت میکرد که راه بری تو هم در حد دو قدم میرفتی و بعدش اروم مینشستی،و ما هم تند تند تشویقت میکردیم و میگفتیم آفرین دختر شجاعمون تو هم ذوق میکردی،تا امروز بود که، وقتی داشتم جارو برقی میکشیدم تو 'تو حال و هوای خودت دست گرفته بودی به مبل و ایستاده بودی و خیلی اروم دستت رو رها کردی و یه کم رقصیدی و بعدش آروم آروم قدم برداشتی،وقتی میوفتادی باز میرفتی سمت مبل و کارت رو تکرار میکردی،واااای وقتی این صحنه رو دیدم از شدت ذوق و هیجان دوست داشتم جیغ بکشم ولی بخاطر به هم نخوردن تلاشت همشو قورت میدادم خیلی اروم ازت فیلم گرفتم! اما از اونجای که شما خیلی تیزی !سریع متوجه دوربین شدی و دست از کار قشنگت برداشتی،امروز بیش از دو قدم برداشتی،ان شاءالله همیشه سالم باشی و قدمهای موفقییتت رو برداری،مرسی که هستی پرنسسم،خدایا بابات هدیه ی ناز و قشنگ و گران بهات شکرت


شنبه4/8/98
ساعت 9 شب بود من و بابا زیر تشک تخت در حال جستجوی پلاستیک بودیم و تو هم مشغول بازی وقتی خواستیم تشک رو بزاریم سر جاش بابا گفت دست سوفیا نگیره منم به خیال اینکه تو در حال بازی هستی با خیال راحت گفتم نه!واااای یه لحظه دیدم تو نق میزنی گریه نکردی فقط در حد نق خیلی ترسیدم و سریع بابا تشک رو بلند کرد و دستت رو بیرون اورد،فقط خدا میدونه اون لحظه چه بهم گذشت از شدت ترس بدنم میلرزید باز شکر خدا به خیر گذشت،خلاصه بابا تو رو برد تو اتاق که ارومت کنه یه دفعه نرده بوم میوفته رو شوفاژ بعدش رو توووو!!!!! با صدای داد بابا سریع خودمو رسوندم تو اتاق دیدم رنگ به صورت بابات نیست و از شدت ترس فقط میلرزید و داد میزد نرده بوم رو بردار،منم قلبم انگار مال خودم نبود و تند تند میزد و میلرزیدم،اومدیم کمی آروم شدیم که باز بابا تو رو برد نزدیک اتاق که آرومت کنه موقع رفتن سرت خورد به دیوار این بار واقعی گریه کردی،و جیغ میزدی باز ترس و دلهره،نمیدونم چی شده بود امشب همش اینجوری میشد،دو تمن صدقه دادم باباتم مشکل گشا گفت میخواد بده برای سلامتیت،خلاصه امشبم با کلی دردسر و دلهره گذشت ، و تو ساعت10:30 شب خوابیدی ساعت2:30 نصف شب بیدار شدی و تا خوابیدی خیلی طول کشید نمیدونم کی بود دیگه خوابت برده بود،شب سختی بود امشب،از خدا ممنونم که به خیر و خوشی گذشت
خدایا شکرت



25/8/1398
طرفای عصر که بابات از سر کار اومده بود،یه لحظه متوجه شدم که بنا گوشت متورم شده،البته بگم که روز قبلش کمی شک کردم ولی گفتم نهههه بابا خطای دیده،تا امروز که بزرگتر شده بود دست گذاشتم دیدم یه چیز سفت هست سریع متوجه شدم که اوریون باشه اما بابا و خاله نسرین گفتن نه بابا از دندونشه،خلاصه در حال مجادله سر این بودیم که تصمیم گرفتم به عزیز خاتون بگم و راهنمایی کنه اونم بعد از فهمیدن علائم گفت اگر فردا بزرگتر شد ببر دکتر،فرداش یعنی26/8/98 با  بابا و تو رفتیم دکتر تو راه بابا خیلی منو ترسوند گفت شاید عکس بگیرنآخه اون هنوز باور نداشت اریون باشه،رسیدم مطب دکتر جون گفت بخاطر واکسن یکسالگی که زده اوریون گرفته و دارو داد،تقریبا ده روز طول کشید تا خوب خوب شدی،بعدش عمه سمیرا اومد که یاسین مریض بود و تو رو بوسید تو هم سرما خوردی باز رفتیم پیش دکتر جون بازم دارو،بمیرم برات این روزا خیلی دارو میخوری گاهی اوقات بعضیاشو دوست نداری منم مجبورم  دیگه بهت بدم،الان تو و بابا خوابین خاله هم خوابه،امروز22/9/1398 هست و من بازم با تاخیر نوشتم،ولی مهم نوشتن بود ناز دخترم،راستی دیشب برای بار اول جمله گفتی به خاله گفتی( مال منه) واااای که چقدر ذوقتو کردیم بسکه با مزه میگی،تا الان23 تا کلمه گفتی و بلدی،البته گاهی اوقات کلمه های بیشتری میگی اما من اونایی رو که واضح گفتی حساب کردم امشبم دیدم بلند بلند داری میگی جوووا جوووا نگاه کردیم تا عروسک جوجه تیغی که خاله گرفته بود دستت بود به حساب خودت داشتی میگفتی جوچه تیغی،ااااای جانم به فدایت مهربون سوفیا خیلی دوستت دارم،از خدا از ته ته ته قلبم ممنون و شکرگزارم که تو رو به ما داده


16دی1398
امشب من تو بابا به اتفاق آقا جونا با قطار ساعت11 برای باز دوم راهی مشهد شدیم ،چه حس خوبیه وقتی آقا هم ما رو بی هوا دعوت میکنه!آدم حال و هوای دلش خوب میشه،اون شب تو قطار خیلی خوب بود و راحت به مقصد رسیدم با این تفاوت که تو رو تخت بودی و منم کف قطار یه عالمه رخت پهن کردم و تخت خوابیدم و تو گاهی غل میخوردی که بیوفتی یا من یا بابا میگرفتیمت،خلاصه خیلی خوب بود صبح روز17 رسیدیم و عصرشم عزیز جونا اومدن و به اتفاق هم همگی قبل از شام رفتیم آتلیه نزدیک هتل و عکسای دست جمعی گرفتیم بعدش  رفتیم حرم و زیارت اقا،هر روز حرم بودیم و بازار کلی سر دماغ شدیم هوا هم خوب بود بر عکس تصورم سرد نبود.
20 دی ساعت14 بلیط گرفتیم و اومدیم خونه ولی اقا جون بهرام بخاطر فوت عموشون مجبور شدن هوایی با عزیز جون برن شیراز ولی قول دادن دو روزه برگردن که سر قولشون موندن و برگشتن و کلی خوشحال شدیم.
با هم بودن مخصوصا با عزیزای دل خیلی حال و هوای دل آدم رو خوب میکنه
این روزا هرچی ما میگم تو سریع تکرار میکنی،یه چیز رو بهت یادم بدم دیگه تو ذهنت میمونه و یادت نمیره،اسم تمام عروسکات رو بلدی تازه به لیلا میگی لی لا وای خیلی با نمک میگی،اقا جون بهرام خیلی ذوقت رو میکرد و همش میگفت سوفیا خیلییییی باهوشه،این اعتقاد همه بود ماشاءالله باهوشی عزیزم
خدایا شکرت


15 دی98
کوتاه کردن مو
امروز عصر هوا خوب بود یعنی سرد سرد نبود،تصمیم گرفتم ببرمت آرایشگاه موهاتو کوتاه کنم،تصور میکردم حالا تو آرایشگاه گریه کنی و اجازه ندی دست به موهات بزنن،و کمی مضطرب بودم،خلاصه تو کاملا برعکس تصورات من خیلی آروم نشستی و خانم گل بهار موهاتو کوتاه کرد و خیلی مدعی بود که دستش خیلی خوبه و تو موهات به سرعت برق و باد رشد میکنهالبته منم تا حدودی باور کردم چون خودمم برای هر کس موهاشو کوتاه کردم زود بلند شدن ولی خب نه به این سرعتی که گلبهار خانم میگفت ،موهات رو تقریبا مدل پسرونه زد و کلی تغییر کردی و عشق تر شدی.
ای من به فدای تو و اون زلف کوتاهت

راستی هفته ی پیش بود که عصر متوجه شدم زبونت سفید شده منم گفتم شاید از غذا باشه،سر شب باز دیدم بیشتر شده و کمی هم تب داری،به خاله نسرین گفتم گفت واااای این مریض شده زنگ زدم عزیز خاتون گفت بله برفک زده دهنش،خیلی نگران شدم و به داروی خونگی اکتفا کردم،برات هرچی میپختم لب نمیزدی خیلی نگرانت بود،ساعت تقریبا 11:30 شب بود که گریه کردی و دهنت باز کردی یه لحظه دیدم ته حلقت کلاااااااا تاول های سفید زده واااااای انگار دنیا رو سرمون خراب شد جلو دهنت لپت کلاااا سفید شده بود،منم زار زار گریههه میکردم باباتم غصه میخوره،خلاصه لباس پوشیدیم رفتیم بیمارستان گفتن شدتش زیاده ممکنه بچه دارو نخوره بدتر شه ،به همین خاطر باید بستری شه،ما هم اولش خیلی نگران شدیم ولی قبول نکردیم بستری شی،دکتر گفت ببرین دارو بدین اگر تا فردا شب کمتر نشد حتما باید بستری شه،شکر خدا کمتر شد و نیاز به بستری نبود،خیلی سختت بود غذا بخوری منم ادویه و ترشی جات رو کلا از غذات حذف کردم و بیشتر شیر برنج درست کردم برات.

خدایا شکرت

 


امروز27 فروردین1399
تا امروز دو ماه تمام هست که ما از خونه بیرون نرفتیم فقط دو بار رفتیم در مغازه سر کوچه،تو هم اوایل بهونه دد میگرفتی اما دیگه یادت رفته،گاهی غصه میخورم،بیشتر وقتام بیخیال و شادم،یه خوبی هست اونم اینکه تو عادت کردی به گوش کردن آهنگ های فوق العاده شاده دهه60 مخصوصا آهنگ معین برای دیدن تو بی قرارم،روزای اول که میگفتی فقط این رو بزاریم رو تکرار و خودتم باهاش میرقصیدی،و من و بابا رو هم وادار به رقص میکردی و همین باعث شادی بیشتر میشد،گاهی وقت میگم اگر تو نبودی من همون روزای اول کم میوردم،تو این روزا شیرین و شیرین تر میشی،الان خیلی زیاد صحبت میکنی تقریبا اسم بیشتر چیزا رو بلدی و خیلی راحت منظورتو میرسونی،وقتی اسم یه وسیله یا کسی رو بگیم حتی یه بار تو اونو یاد میگیری و این موضوع ما رو شادتر میکنه،گاهی وقت میایی و یه عالمه بوسم میکنی که من قلبم برات غش میره از بس تو عشقی و نفسی.
یکی از تفریحاتت شده حموم که یه شب در میون با هم میریم حموم و با هم شعر دی بلال میخونیم که تو از اون شعر فقط بلال میگی واااای خیلی باحال میگی بلا بلا بلا منم قربون صدقت میرم و میزارم یه عالمه آب بازی کنی،خلاصه شبا که بابا میاد خونه میری بغل بابا و میگی باید با هم برقصیم باباتم خرس گنده و تو رو با هم بغل میکنه و میرقصین و این جز پر شور و هیجان ترین بازیهات شده الهی من فدای تو بشم،راستی بگم برات از 13 به در امسال که با روزای دیگه هیچ فرقی نداشت و بازم تو خونه گذروندیم و حتی سبزه عید رو انداختیم برای پرنده ها که بخورن اونم از پنجره،نمیدونم تا آخر این بیماری چی بشه،اما به خدای خودم امید دارم که همیشه حافظ امام زمان و عزیزانم هست، و از خدا میخوام کل مردم جهان رو حافظ باشه و به زودی درمانش پیدا شه،امار مبتلایان و فوتی ها خیلی رفته بالا دیگه اصلا پیگیرش نیستم و سعی میکنم ندونم چی شده،چون خیلی ناراحتم میکنه ولی شکر خدا آمار درمان شده ها هم گاهی میره بالا و این باعث شادی و امید میشه،ان شاءالله امام زمان کمک کنه واکسنش زودی بیاد
الهی و ربی من لی غیرک

 


دی ماه بود که خبر شیوع ویروس جدید ب نام کرونا وارد چین شد و خیلی ها ویروس شد بلای جونشون و دار فانی رو وادع گفتن وخیلی های دیگه جنگیدن و بهش غلبه کردن،من فکرشم.نمیکردم که به جر ووهان چین این ویروس جای دیگه بره،اوایل بهمن ماه 98 بود که عده ای گفتن ویروس وارد ایران شده و عده ای تکذیب کردن،تا 28 بهمن بود که خبر فوت دو نفر از شهر قم همه جا پیچید،بلهههه درست بود اون دو نفر کرونا داشتن،خیلی حس و حال بدی بود عده ای باور میکردن عده ای هم میگفتن دروغ و ربطش میدادن به ت ،خلاصه روز پنج شنبه یک روز قبل از انتخابات مجلس من سرما خوردم و رفتم دکتر اونجا همش راه های جلوگیری از مبتلا نشدن به ویروس رو تبلیغ میکردن و  هیچ کس از مراجعه کننده ها توجهی به این موضوع نداشتن و جدی نگرفتن ولی من خیلی ترسیده بودم و با دقت توجه میکردم خلاصه کارم تموم شد،از قضا باباتم سرما خورده بود و همچنین خودتم سرما خوره بودی،دیگه از ترس کرونا دوم اسفند روز جمعه باز رفتیم دکتر همگی!! و سر راه یه سر به پاساژ محله زدیم برای خرید لباس عید ولی اونم با دلهره و سریع اومدیم خونه و خرید زیادی نداشتیم،دوم اسفند تا امروز من و تو ،تو خونه قرنطینه ایم برای حفظ جونمون البته طبق دستور مسئولا چون بهترین راه همه گیر نشدنش این بود،زندگی با وجود کرونا خیلی سخت شده همش در حال شستن دستیم و ضدعفوتی کردن خونه و زندگی،و از همه سخت تر ضدعفونی کردن خریدهای روزانه هست که دیگه واقعا کلافم کرده،خیلی زمانبره و زجر آور،هر دقیقه هم باید دستا رو شست گاهی از شدت دست شستن دستام بی جون میشن ولی بخاطر تو خیلی سخت گیر تر شدم،باباتم که از بس دستاش رو شسته کلا خشک شدن!!!آمار مبتلایان فوتی ها هر روز بالاتر میره و عید نوروز شده و همه در حال دید و بازدید غدغن شده ی وزارت بهداشتن که بی پروا دنباله رو عادات روزمره خودشونن و همین کار باعث بدتر شدن اوضاع شده ،تا امروز دوم فروردین99 خبری از دارو نیست ولی واکسن رو در حال تست هستن،تو این مدت یکماه فقط دو بار از خونه بیرون رفتیم اونم بخاطر بی قراری های تو برای دد رفتن بود و اونم در حد رفتن به سوپر مارکت بود و یه بارم بالا پشت بوم رفتیم،خلاصه کرونا باعث نرفتن ما به شیراز شد و تا الان یکساله شیراز نشده بریم و الانم سال نو شده و ما همچنان تو خونه به سر میبریم بابات و خاله نسرین دنیای از فیلم دانلود کردن هر شب یکیش رو تماشا میکنیم،امروز یعنی یکم فروردین ساعت 7:19 دقیقه صبح سال تحویل شد و من و تو و بابا خوابالو سر سفره حاضر شدیم وااای چه سفره ای شده بود امسال از ترس این ویروس شیرینی پز شده بودم و چهار نوع شیرینی پختم ،تو هم وقتی سفره رو دیدی حمله کردی و دهنشون رو نابکار کردی

ولی صبح زود بیدار شدیم سر سفره نشستیم سال که تحویل شد به خانواده ها زنگ زدیم و باز خوابیدیم تا ظهربعدشم یه مرغ محلی شکم پر درست کردیم و زدیم به رگ

خدایا شکرت


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها