پنج شنبه22/1/98
صبح با صدای بابات بیدار شدم که داشت صبحونه آماده میکرد و میگفت پاشو تا بریم بهداشت،خلاصه آماده شدیم و رفتیم منم دل تو دلم نبود و مضطرب بودم و دلم میسوخت که الان میخوای درد بکشی،ولی قبلش با بابا برات توضیح دادیم که ما تو رو تنبیه نکردیم بلکه برای سلامتیت باید واکسن بزنی،موقع واکسن پیش بابات بودی و من نتونستم بیام،که یه دفعه صدای گریت بلند شد و دلم ریختالهی فدای خودتو پاهات بشم.
خلاصه بابات سر ساعت بهت استامینوفن میداد و برات کمپرس سرد میزاشت که فرداشم گرم بزاریم،کلا خوب حواسش بهت بود و دائم تبت رو چک میکرد و منم حواسم بود،خلاصه ساعت شش عصر تب کردی و خیلی درجش رفت بالامنم سریع رفتم برات شیافت خریدم و زدی فایده نداشت بابات و من پاشویت کردیم تا کمی پایین اومد خواستیم بیمارستان ببریمت و من و بابا از تری قاطی کرده بودیم و خیلی میترسیدم تا اینکه شکر خدا پایین اومد و ما دل نگران بودیم و شب نشد بخوابیم،صبح با بابات شیفتی میخوابیدیم،تا روز سوم که کاملا تبت قطع شد.
خداروشکر به خیر گذشت،ولی این دفعه درد داشتی و ایقد ناله میکردی و گریه که چشات سرخ شده بود الهی درد و بلات بجونم باشه
خدایا شکرت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها