یکشنبه 21 بهمن1397
امروز وقت واکسن چهار ماهگی تو بود،بابا رفت سر کار تا ساعت ده بعدش مرخصی گرفت بدو بدو اومد خونه و تو رو بغل کرد و رفتیم بهداشت،بابا سعی میکرد سمتی بره که آفتاب باشه و خدای نکرده سردت نشه و کلی ذوق میکرد و تو رو میبرد،منم ازپشت ذوق شما دوتا رو داشتم و تند تند میومدم،ولی طبق معمول بابات ده قدم از من جلوتر بود و من باید میدویدم.
خلاصه رسیدیم بهداشت و کمی شلوغ بود و بابات حواصش بود که نوبت ما حفظ بشه،تو رو بردیم داخل،وزنت کردن شده بودی شش کیلو و پونصد،قدتم 65 ، گفتن همه چیش خوبه شکر خدا،بعدش رفتیم برای واکسن من دل تو دلم نبود و غصم گرفته بود که الان تو میخوای گریه کنی و بخاطر همین پیشت نیمدم و داشتم گریه میکردم آخه تحمل جیغ زدنت رو نداشتم چون تو عمر منی،نفس و همه کس منی،ولی بابا پیشت بود و داشت باهات حرف میزد و تو میخندیدی الهی بمیرم وسط خندهای قشنگت آمپول زدن و تو داد و گریه منم گریه.
سریع اوردیمت خونه و استامینوفن از داروخونه گرفت بابات دادیمت و تا عصر حالت خوب بود ولی ساعت6 تب کردی و ما بیقرار بودیم،و دماسنجامونم دقیق نشون نمیداد،منم رفتم داروخونه و دماسنج جدید اوردم و خیلی خوب کار میکرد و تب تو38 بود با کمک بابا پاشویت کردیم و سر وقت قطره میدادیم،خلاصه این روال کار ادامه داشت تا اینکه تبت رفت رو39 خیلی ترسیدیم و زنگ میزدیم داروخونه بیمارستان و سوال میکردیم که چیکار کنیم و اونام خیلی دلسوزانه پاسخ میدادن،و در آخر مجبور شدیم سه چهارم شیافت رو بهت بزنیم،بعد از شیافت تبت اومد رو38 و ما کمی خیالمون راحت شد و من به بابات گفتم تو برو بخواب،ساعت چهار بابات خوابید،ولی من بیدار بودم و مراقب تو تا ساعت 7 صبح که صدا بابا زدم و شیفتمون رو عوض کردیم،و بازم تب داشتی من یک ساعت خوابیدم و سریع بیدار شدم،خلاصه این روال چک کردن تو و رسیدگی ادامه داشت تا ساعت3 صبح فرداش که تبت اومد پایین خیلی حس خوبی بود با وجود اینکه چشام از شدت خواب باز نمیشد بازم تلاش کردم و دائم تو رو چک میکردم کمی میخوابیدم و بعدش سریع بیدار میشدم،تا اینکه صبح دیگه شکر خدا تب نداشتی ما هم به آرامش رسیدیم
خدایا بابت تمام نعمتات شکرت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها