17/3/98
دیشب من و تو و بابا رفتیم سینما،اولش فکر میکردیم شاید بخاطر کوچولو بودنت راهمون ندن،ولی وقتی رفتیم گفتن سینما خانوادگیه و میشه ولی گریه کرد باید بریم بیرون،ما هم خیلی خوشحال شدیم چون این مدت نرفته بودیم با این خیال که نمیزارن،فیلم ساعت21:30 شروع میشد و ما وقت آزاد زیاد داشتیم و رفتیم پاساژ و برات یه بلوز قرمز خریدیم برای عکس8 ماهگی،هر ماه یه لباس واست میگیرم و کلی حال دلم خوب میشه،قبل از فیلم اومدیم خونه و هرچی منتظر موندیم تو پی پی کنی خبری نشد که نشد،خواستم بهت شام بدم بابا گفت اگر بخوره تو سینما خرابکاری میکنه،ما رفتیم و فیلم( شبی که ماه کامل شد) رو دیدیم خیلی فیلم درد ناکی بود،پر از حسرت و غصه و گریه بود،همه ساکت بودن و فقط فیلم میدیدن،منم یواشکی بابا رو زیر نظر داشتم که چشماش پر از اشک شده بود و انگاری روش نمیشد گریه کنه،منم بهت شیر میدادم و تو خواب بودی،گاهی بیدار میشدی و بغض میکردی و منم تو رو همون اطراف میچرخوندم و یه کمم بابات کمک میکرد،خلاصه اومدیم خونه و بعد از شام تو پی پی کردی به بابا میگم تو خیلییییی خوب دخترتو شناختی
الهی فدای خودتو و پی پیت بشم من نازدونم
این روزا تو هم سخت در حال تلاش برای چهار دست و پا رفتنی،گاهی رو دست و پاهات بلند میشی و من و بابا کلییییی ذوق میکنیم و تشویقت میکنیم تو هم تو همون حالت لق میخوری و ذوق میکنی یه دفعه تلپ میوفتی خدا یارت باشه نفسم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها