11/3/1398
امروز عصر سخت درگیر مرتب کردن خونه بودم و تند تند داشتم کار میکردم چون مهمون داشتیم ،و تو هم بازی میکردی و گاهیم ناز میکردی که من بیام پیشت،در همین حین ناز کردن،خیلی تلاش کردی که یه چیزای بگی که یه دفعه خیلی محکم گفتی ممممما بعدش رون گفتی ماما واااای خیلی حس خوبی بود غرق در شور و ذوق و شادی شدم حس عجیبی بود و غیر قابل وصف،تو برای اولین بار با درک و معنا اولین کلمه ی زندگیت رو گفتی ماما
مرسی که هستی دخترم
خدایا شکرت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها